داستانک: داستان های کوتاه و آموزنده

برای دریافت دو وعده داستانک(صبح و عصر) در روز به dastanak.com@gmai.com یک ایمیل بزنید.

داستانک: داستان های کوتاه و آموزنده

برای دریافت دو وعده داستانک(صبح و عصر) در روز به dastanak.com@gmai.com یک ایمیل بزنید.

عشق و فداکاری

مرد و زن جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند. آنها عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند.

زن: یواش تر برو, من می ترسم.

مرد : نه, اینجوری خیلی بهتره.

زن : خواهش میکنم, من خیلی می ترسم.

مرد : خوب, اما اول باید بگی که دوستم داری.

زن : دوستت دارم, حالا میشه یواش تر برونی.

مرد : منو محکم بگیر.

زن :....

خوب حالا میشه یواش تر بری.

مرد : باشه به شرط اینکه کلاه کاسکت منو برداری و روی سر خودت بذاری, آخه نمیتونم

راحت برونم. اذیتم میکنه.

روز بعد واقعه ای در روزنامه ثبت شده بود. برخورد موتور سیکلت با ساختمان حادثه

آفرید. در این سانحه که به دلیل بریدن ترمز موتورسیکلت رخ داد, یکی از دو سرنشین

زنده ماند و دیگری درگذشت. مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود. پس بدون

اینکه زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت را بر سر او گذاشت و خواست تا برای

آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند.

نظرات 11 + ارسال نظر
[ بدون نام ] چهارشنبه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 02:04 ب.ظ

عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی عشق داند که در این دایره سرگردانند

هستی چهارشنبه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 02:21 ب.ظ

اولین بار که این داستان و خوندم خیلی سنم کم بود و بعدش گریه کردم!
این داستان علاوه بر موضوع قشنگ خودش منو یاد خاطرات چند سال پیشم هم انداخت. ممنونم.
موفق باشین

ابوالفضل چهارشنبه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 04:30 ب.ظ

سلام خیلی زیبا بود داستانیه باید ساعت ها بش فکر کرد

مجی چهارشنبه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:55 ب.ظ http://drmojy.blogfa.com

داستان قشنگی بود

عارف پنج‌شنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 02:16 ق.ظ http://shirooyiaref.propicnet.com/

واقعا لذت بردم

احمد جمعه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 01:32 ق.ظ http://asemanebarani65.blogfa.com/

سلام

دوست عزیز!
این عاشق ما اگر موتور سوار بود به جای اینهمه گفتگو یکی یکی دنده ها را بر می گردوند!!
به خدا موتور با صد کیلومتر سرعت با دنده برگردون حد اکثر ۱۰۰ متر طول می کشه تا واسیه...

داستانک با احساسات آدم بازی می کند!
ولی این داستان کمی هم با شعور آدم...

به هر حال ممنون

یا حق

من شنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 02:35 ب.ظ

خیلی زیبا بود، ممنون

جوجه تیغی دوشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:51 ق.ظ

اگه اون خیلی عاشق بود یه کلاه واسه خانومه می گرفت.دستی دستی خودکشی اون آقا رو گذاشتین گردن خانومه!!!چه غمناک...

سارا دوشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 03:19 ب.ظ

مگه همه نمیگند که شما قلم توانایی دارید نمی تونستید این داستانک رو یه جوری happy end اش کنید؟نمی دونم موتورشون می رفت توی انبار کاهی،رودخونه ای چه میدونم یه جوری عاقبت به خیر می شدند!!!!!

مژگان یکشنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 01:03 ب.ظ

زیبا بود غمناک ! اشکام دراومدند ...
کاش یه جور دیگه تموم می کردینش
کاش ...

قاسم پنج‌شنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:58 ق.ظ

سلام
من این داستان زیبارو 4 سال پیش خونده بودم اونم تو ضمیمه روزنامه جام جم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد