اسب سواری ، مرد چلاق و افلیجی را سر راه خود دید که از او کمک می خواست . مرد سوار دلش به حال او سوخت . از اسب پیاده شد و او را از جا بلند کرد و روی اسب گذاشت تا او را به مقصد برساند .
مرد چاق وقتی بر اسب سوار شد ، دهنه ی اسب را کشید و گفت : ...
اسب را بردم ، و با اسب گریخت! اما پیش از آنکه دور شود صاحب اسب داد زد : تو ، تنها اسب را نبردی ، جوانمردی را هم بردی!
اسب مال تو ؛ اما گوش کن ببین چه می گویم! مرد چلاق اسب را نگه داشت . مرد سوار گفت : هرگز به هیچ کس نگو چگونه اسب را به دست آوردی ؛ زیرا می ترسم که دیگر « هیچ سواری » به پیاده ای رحم نکند!
جالب بود. ممنون
سلام حمید جان
واقعا داستانهای جالبی داری من خیلی خوشم اومد تقریبا همشونو خوندم
می تونم با ذکر منبع یکی از داستانها رو تو وبم بذارم
ممنون میشم اگه اجازه بدی
شما لطف دارین، در ضمن از مطلب این سایت چه با ذکر منبع و چه بدون ذکر منبع می تونید استفاده نمایید.
خیلیا هم روی دزدی وهم روی جوانمردیو کم کردن!!!همین جوریشم کلی به هم بدبینیم چه برسه به این لطفایی که در حق همدیگه می کنیم!!!
این داستان را در دوره دبستان در کتب درسی خوانده ام. همان زمان هم بسیار توجه ام را به خود جلب کرد.
این داستان تو کتاب عربی سال سوم دبیرستانم بود ! دوسش داشتم
بله.من خودم از بس حوادث ناگوار از مسافر کشی ها شنیدم
هیچ وقت جرات نمی کنم تو مسیری که میرم یه نفر و سوار کنم.
(البته شغلم این نیست).