داستانک: داستان های کوتاه و آموزنده

برای دریافت دو وعده داستانک(صبح و عصر) در روز به dastanak.com@gmai.com یک ایمیل بزنید.

داستانک: داستان های کوتاه و آموزنده

برای دریافت دو وعده داستانک(صبح و عصر) در روز به dastanak.com@gmai.com یک ایمیل بزنید.

خانه ای با پنجره های طلایی

پسر کوچکی در مزرعه ای دور دست زندگی می کرد هر روز صبح قبل از طلوع خورشید از خواب برمی خواست وتا شب به کارهای سخت روزانه مشغول بود

هم زمان با طلوع خورشید از نردها بالا می رفت تا کمی استراحت کند در دور دست ها خانه ای با پنجرهایی طلایی همواره نظرش را جلب می کرد و با خود فکر می کرد چقدر زندگی در آن خانه با آن وسایل شیک و مدرنی که باید داشته باشد لذت بخش و عالی خواهد بود . با خود می گفت : " اگر آنها قادرند پنجره های خود را از طلا بسازند پس سایر اسباب خانه حتما بسیار عالی خواهد بود . بالاخره یک روز به آنجا می روم و از نزدیک آن را می بینم ".....

یک روز پدر به پسرش گفت به جای او کارها را انجام می دهد و او می تواند در خانه بماند . پسر هم که فرصت را مناسب دید غذایی برداشت و به طرف آن خانه و پنجره های طلایی رهسپار شد .
راه بسیار طولانی تر از آن بود که تصورش را می کرد . بعد از ظهر بود که به آن جا رسید و با نزدیک شدن به خانه متوجه شد که از پنجره های طلایی خبری نیست و در عوض خانه ای رنگ و رو رفته و با نرده های شکسته دید . به سمت در قدیمی رفت و آن را به صدا در آورد . پسر بچه ای هم سن خودش در را گشود . سوال کرد که آیا او خانه پنجره طلایی را دیده است یا خیر ؟ پسرک پاسخ مثبت داد و او را به سمت ایوان برد . در حالی که آنجا می نشستند نگاهی به عقب انداختند و در انتهای همان مسیری که طی کرده بود و هم زمان با غروب آفتاب , خانه خودشان را دید که با پنجره های طلایی می درخشید.

نظرات 8 + ارسال نظر
هستی پنج‌شنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 04:18 ب.ظ

زیبایی شور انگیز طلوع خورشید را باید از دور دید. اگر نزدیکش رویم از دستش داده ایم...
زیبا بود. ممنون

[ بدون نام ] جمعه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:41 ب.ظ

درس بزرگ
روزی مردی سعی داشت تا بره مورد علاقه اش را داخل خانه ببرد .اورا از پشت هل می داد ولی بره پاهایش را محکم به زمین فشار می داد و از دست او فرار میکرد.
خدمتکار منزل وقتی این وضع را دید نزدیک رفت و انگشتش را داخل دهان بره گذاشت .بره شروع به مکیدن کرد وخدمتکار داخل خانه رفت و بره هم به دنبالش راه افتاد!
مرد از این اتفاق ساده درس بزرگی اموخت :برای تاثیر گذاشتن بر دیگران ابتدا باید خواسته های انها را درک کرد.

شیرین جمعه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:53 ب.ظ

کودک نجوا کرد :خدایا با من صحبت کن و یک چکاوک در چمنزار اواز خواند ولی کودک نشنید.
پس کودک فریاد زد :خدایا با من صحبت کن!و اذرخش در اسمان غرید ولی کودک متوجه نشد.
کودک فریاد زد :خدایا یک معجزه به من نشان بده و یک زندگی متولد شد ولی کودک نفهمید.
کودک در نا امیدی گریه کردو گفت:خدایا مرا لمس کن و بگذار تو رابشناسم پس خدا نزد کودک امدواو را لمس کرد ولی کودک بالهای پروانه را شکست و در حالی که خدا را درک نکرده بود از انجا دور شد.

جوجه تیغی یکشنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 01:01 ق.ظ

چشم ها را باید شست جور دیگر باید دید

ا.س. سه‌شنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 06:23 ب.ظ

آدما نسبت به چیزی که ندارن حسادت میکنن

مهسا پنج‌شنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 06:38 ب.ظ

سال ها دل طلب جام حم از ما می کرد
وان چه خود داشت زبیگانه تمنا می کرد

بیدلی در همه احوال خدا با او بود
او نمی دیدش و از ذور خدا را می کرد

آزاده پنج‌شنبه 30 دی‌ماه سال 1389 ساعت 09:08 ق.ظ

من معتقدم همه ی ما چیزهایی داریم که به ارزش آنها واقف نیستیم در حالی که همان داشته ها در نظر دیگران بسیار ارزشمندند. خوب است قدر داشته های خود بشناسیم وبه جای غبطه خوردن به ارزش های دیگران وقت و انرژی خود را صرف استفاده درست از ارزشهای خود نماییم

Mojtaba چهارشنبه 7 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 11:06 ق.ظ

تو همان عقابی هستی که در دور می بینی...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد