داستانک: داستان های کوتاه و آموزنده

برای دریافت دو وعده داستانک(صبح و عصر) در روز به dastanak.com@gmai.com یک ایمیل بزنید.

داستانک: داستان های کوتاه و آموزنده

برای دریافت دو وعده داستانک(صبح و عصر) در روز به dastanak.com@gmai.com یک ایمیل بزنید.

دو روز مانده به پایان جهان

دو روز مانده به پایان جهان، تازه فهمیده که هیچ زندگی نکرده است، تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود، پریشان شد. آشفته و عصبانی نزد فرشته مرگ رفت تا روزهای بیش‌تری از خدا بگیرد.

داد زد و بد و بیراه گفت!(فرشته سکوت کرد)

آسمان و زمین را به هم ریخت!(فرشته سکوت کرد)

جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت!(فرشته سکوت کرد)

به پرو پای فرشته پیچید!(فرشته سکوت کرد)

کفر گفت و سجاده دور انداخت!(باز هم فرشته سکوت کرد)

دلش گرفت و گریست به سجاده افتاد!

این بار فرشته سکوتش را شکست و گفت:...

بدان که یک روز دیگر را هم از دست دادی! تنها یک روز دیگر باقی است. بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن!

لابلای هق هقش گفت: اما با یک روز... با یک روز چه کاری می‌توان کرد...؟

فرشته گفت: آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی که هزار سال زیسته است و آن که امروزش را درنیابد، هزار سال هم به کارش نمی‌آید و آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: حالا برو و زندگی کن!

او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می‌درخشید. اما می‌ترسید حرکت کند! می‌ترسید راه برود! نکند قطره‌ای از زندگی از لای انگشتانش بریزد. قدری ایستاد، بعد با خود گفت: وقتی فردایی ندارم، نگاه داشتن این زندگی جه فایده ای دارد؟ بگذار این یک مشت زندگی را خرج کنم.

آن وقت شروع به دویدن کرد. زندگی را به سرو رویش پاشید، زندگی را نوشید و بویید و چنان به وجد آمد که دید می‌تواند تا ته دنیا بدود، می‌تواند پا روی خورشید بگذارد و می‌تواند...

او در آن روز آسمان خراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد، مقامی ‌را به دست نیاورد، اما... اما در همان یک روز روی چمن‌ها خوابید، کفش دوزکی را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آن‌هایی که نمی‌شناختنش سلام کرد و برای آن‌ها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد.

او همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد و لذت برد و سرشار شد و بخشید، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد!

او همان یک روز زندگی کرد، اما فرشته‌ها در تقویم خدا نوشتند: او درگذشت، کسی که هزار سال زیسته بود.

نظرات 16 + ارسال نظر
هستی یکشنبه 3 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:38 ب.ظ

چقدر اینجوری زندگی کردن قشنگه! واقعاْ اگه بتونیم!!
موفق باشین

hossein یکشنبه 3 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 03:47 ب.ظ http://www.akslar.com

سلام . مطالب وبلاگتون بسیار جالب بود . خوشحال میشم از سایت من هم دیدن کنین . در ضمن اگه براتون مشکلی نیست خیلی خوشحال میشم من رو با نام "عکس" لینک کنین

دوما دوشنبه 4 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 09:08 ق.ظ http://dooma.blogfa.com/

دریغ از یک روز زندگی واقعی برای ما...

یه دوست دوشنبه 4 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:13 ب.ظ

سلام عیدتون مبارک خسته نباشید عالی عالی بود

عطیه دوشنبه 4 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 06:22 ب.ظ http://ad-aty.blogfa.com/

خیلى وبلاگ قشنگى دارید خوش حال مى شم به منم سر بزنى..................

سحر سه‌شنبه 5 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 03:54 ب.ظ http://sahar-shah.blogfa.com

سایتون خیلی خوبه من لینکتون کردم

حسین چهارشنبه 6 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:45 ب.ظ http://www.honarmandan-roudsar.blogfa.com

سلام...لینکتون کردم...داستان هاتون جالبه

رهام چهارشنبه 6 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 03:32 ب.ظ http://snoring.blogfa.com

سلام
وب جالبی دارین ، به منم سر بزنین.
[گل]

دانیال چهارشنبه 6 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 04:52 ب.ظ

سلام فورا شما ره خودتو برام بذار در مورد یکی از داستان هات می خوام صحبت کنم قراره فیلم بشه


email :: unnamed2015@gmail.com

ابوالفضل پنج‌شنبه 7 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 04:54 ق.ظ http://nhahz.blogfa.com

کجایی پس

بهزاد پنج‌شنبه 7 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 09:08 ب.ظ

مفهوم این داستان دست باز بودن است. نه خساست و حرص. بخشنده بودن واژه ای که مدتهاست در قلب ما مرده. نه سلامی نه لبخندی. نه گذشت نه مروت. افسوس افسوس افسوس.

سمیرا سه‌شنبه 19 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:15 ق.ظ

داستان خیلی خیلی جالبی بود من از این جور داستانها خیلی خوشم میاد

نرگس دوشنبه 25 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 06:10 ب.ظ http://www.ghalbe-shishei.persianblog.ir

سلام
خیلی قشنگ بود
کاش ما هم میتونستیم یه روز اینطور زندگی کنیم

مهری شنبه 13 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 08:01 ق.ظ

سلام.داستان بسیار جالبی بود.

واقعا عالی بود.موفق باشین.

علی شنبه 13 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 02:04 ب.ظ

باعرض سلام
تبریک بابت این سایت پربارتون

اناهیتا چهارشنبه 7 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 11:00 ب.ظ

چه قدر خوب

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد