داستانک: داستان های کوتاه و آموزنده

برای دریافت دو وعده داستانک(صبح و عصر) در روز به dastanak.com@gmai.com یک ایمیل بزنید.

داستانک: داستان های کوتاه و آموزنده

برای دریافت دو وعده داستانک(صبح و عصر) در روز به dastanak.com@gmai.com یک ایمیل بزنید.

این است مردانگی....

او دزدى ماهر بود و با چند نفر از دوستانش باند سرقت تشکیل داده بودند. روزى با هم نشسته بودند و گپ مى زدند.

در حین صحبتهاشان گفتند: چرا ما همیشه با فقرا و آدمهایى معمولى سر و کار داریم و قوت لایموت آنها را از چنگشان بیرون مى آوریم؟! بیائید این بار خود را به خزانه سلطان بزنیم که تا آخر عمر برایمان بس باشد.

البته دسترسى به خزانه سلطان هم کار آسانى نبود. آنها ...

تمامى راهها و احتمالات ممکن را بررسى کردند، این کار مدتى فکر و ذکر آنها را مشغول کرده بود، تا سرانجام بهترین راه ممکن را پیدا کردند و خود را به خزانه رسانیدند.

خزانه مملو از پول و جواهرات قیمتى و ... بود. آنها تا مى توانستند از انواع و اقسام طلاجات و عتیقه جات در کوله بار خود گذاشتند تا ببرند. در این هنگام چشم سر کرده باند به شى ء درخشنده و سفیدى افتاد، گمان کرد گوهر شب چراغ است، نزدیکش رفت آن را برداشت و براى امتحان به سر زبان زد، معلوم شد نمک است!

بسیار ناراحت و عصبانى شد و از شدت خشم و غضب دستش را بر پیشانى زد بطورى که رفقایش متوجه او شدند و خیال کردند اتفاقى پیش آمد یا نگهبانان خزانه با خبر شدند. خیلى زود خودشان را به او رسانیدند و گفتند: چه شد؟ چه حادثه اى اتفاق افتاد؟ او که آثار خشم و ناراحتى در چهره اش پیدا بود گفت : افسوس که تمام زحمتهاى چندین روزه ما به هدر رفت و ما نمک گیر سلطان شدیم، من ندانسته نمکش را چشیدم، دیگر نمى شود مال و دارایى پادشاه را برد، از مردانگى و مروت به دور است که ما نمک کسى را بخوریم و نمکدان او را هم بشکنیم و ...

آنها در آن دل سکوت سهمگین شب، بدون این که کسى بویى ببرد دست خالى به خانه هاشان باز گشتند. صبح که شد و چشم نگهبانان به درهاى باز خزانه افتاد تازه متوجه شدند که شب خبرهایى بوده است، سراسیمه خود را به جواهرات سلطنتى رسانیدند، دیدند سر جایشان نیستند، اما در آنجا بسته هایى به چشم مى خورد، آنها را که باز کردند دیدند جواهرات در میان بسته ها مى باشد، بررسى دقیق که کردند دیدند که دزد خزانه را نبرده است و گرنه الآن خدا مى داند سلطان با ما چه مى کرد و ...

بالاخره خبر به گوش سلطان رسید و خود او آمد و از نزدیک صحنه را مشاهده کرد، آنقدر این کار برایش عجیب و شگفت آور بود که انگشتش را به دندان گرفته و با خود مى گفت : عجب ! این چگونه دزدى است ؟ براى دزدى آمده و با آنکه مى توانسته همه چیز را ببرد ولى چیزى نبرده است ؟ آخر مگر مى شود؟ چرا؟... ولى هر جور که شده باید ریشه یابى کنم و ته و توى قضیه را در آورم ...

در همان روز اعلام کرد: هر کس شب گذشته به خزانه آمده در امان است او مى تواند نزد من بیاید، من بسیار مایلم از نزدیک او را ببینم و بشناسم.

این اعلامیه سلطان به گوش سرکرده دزدها رسید، دوستانش را جمع کرد و به آنها گفت : سلطان به ما امان داده است، برویم پیش او تا ببینیم چه مى گوید. آنها نزد سلطان آمده و خود را معرفى کردند، سلطان که باور نمى کرد دوباره با تعجب پرسید: این کار تو بوده ؟ گفت : آرى.

سلطان پرسید: چرا آمدى دزدى و با این که مى توانستى همه چیز را ببرى ولى چیزى را نبردى؟
گفت : چون نمک شما را چشیدم و نمک گیر شدم و بعد جریان را مفصل براى سلطان گفت ...

سلطان به قدرى عاشق و شیفته کرم و بزرگوارى او شد که گفت : حیف است جاى انسان نمک شناسى مثل تو، جاى دیگرى باشد، تو باید در دستگاه حکومت من کار مهمى را بر عهده بگیرى، و حکم خزانه دارى را براى او صادر کرد.

آرى او یعقوب لیث صفاری بود و پس از چند سالى حکمرانى در مسند خود سلسله صفاریان را تاسیس نمود. یعقوب لیث صفاری سردار بزرگ و نخستین شهریار ایرانی (پس از اسلام) قرون متوالی است که در آرامگاهش واقع در روستای شاه‌آباد واقع در 10 کیلومتری دزفول بطرف شوشتر آرمیده است. گفتنی است در کنار این آرامگاه بازمانده‌های شهر گندی شاپور نیز دیده می‌شود.

نظرات 8 + ارسال نظر
اناهیتا پنج‌شنبه 15 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 08:46 ب.ظ

از اشناییشون خوشبختم!

هستی پنج‌شنبه 15 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 10:30 ب.ظ

خسته نباشید

سحر پنج‌شنبه 15 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 11:51 ب.ظ

خیلی جالب بود.نمیدونستم. چه قدر حیف که شما منبعتون رو ذکر نمیکنین.

eli دوشنبه 19 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 07:07 ب.ظ http://www.amirreza20.blogfa.com

سلام
وبتون خیلی خوبه من همیشه بهتون سر میزنم
داستانک های فوق العاده ی مینویسین
به منم سر بزنین خوشحال میشم
اگه با تبادل لینک موافقین من و با اسم
امیررضا عشق من
لینک کنید بعد بهم خبر بدین تا با اسمی که خودتون بهم میگین لینکتون کنم
منتظرم

رها جمعه 30 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 10:10 ب.ظ

آخه چراشماها انقدر توپید!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
دمتون گرم

مرال دوشنبه 24 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 10:34 ق.ظ

خیلی قشنگ نوشتید دستتون درد نکنه

مجتبی سه‌شنبه 7 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 12:37 ق.ظ

ما مردم سیستان به وجود یعقوب لیث صفاری افتخار میکنیم او اولین کسی بود توانست مردم ایران را بعد از اینکه تحت سلطه اعراب قرار گرفتن نجات بده واستقلال کامل مردم ایران رو به ارمغان بیاره کشور ایران رو متحد کنه و از همه مهمتر اینکه قبل از شاه اسماعیل صفوی زمینه حکومت شیعه رو در ایران ایجاد کرد اما مرگ ناگهانی در جنگ با خلیفه عباسی بهش مهلت نداد تا بتونه حکومت شیعه رو رسمی کنه اگر ایران امروز ایران با عزت است از همت خود مردم ایران و بزرگ مردانی چون یعقوب لیث صفاری سیستانی {زابلی} و امثال او میباشد

هاشم شنبه 3 آبان‌ماه سال 1393 ساعت 08:54 ب.ظ

سلام.احسنت به پادشاه، به قولی که داده وفادار مانده.کاش ما
هم ذره ای از دانش اونا را داشتیم.به یه کبوتر گرسنه رحم
نمی کنیم= بهبه= میگم تا میاد پایین می گیریمش. خدایا این جوانمردی ها را باید توی داستانها بخوانیم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد