داستانک: داستان های کوتاه و آموزنده

برای دریافت دو وعده داستانک(صبح و عصر) در روز به dastanak.com@gmai.com یک ایمیل بزنید.

داستانک: داستان های کوتاه و آموزنده

برای دریافت دو وعده داستانک(صبح و عصر) در روز به dastanak.com@gmai.com یک ایمیل بزنید.

مهندس

باتشکر از یلدا

یک برنامه‌نویس و یک مهندس در یک مسافرت طولانى هوائى کنار یکدیگر در هواپیما نشسته بودند. برنامه‌نویس رو به مهندس کرد و گفت: مایلى با همدیگر بازى کنیم؟ مهندس که می‌خواست استراحت کند محترمانه عذر خواست و رویش را به طرف پنجره برگرداند و پتو را روى خودش کشید. برنامه‌نویس دوباره گفت:...

بازى سرگرم‌کننده‌اى است. من از شما یک سوال می‌پرسم و اگر شما جوابش را نمی‌دانستید ۵ دلار به من بدهید. بعد شما از من یک سوال می‌کنید و اگر من جوابش را نمی‌دانستم من ۵ دلار به شما می‌دهم. مهندس مجدداً معذرت خواست و چشمهایش را روى هم گذاشت تا خوابش ببرد. این بار، برنامه‌نویس پیشنهاد دیگرى داد. گفت: خوب، اگر شما سوال مرا جواب ندادید ۵ دلار بدهید ولى اگر من نتوانستم سوال شما را جواب دهم ٥٠ دلار به شما می‌دهم. این پیشنهاد چرت مهندس را پاره کرد و رضایت داد که با برنامه‌نویس بازى کند.
 
برنامه‌نویس نخستین سوال را مطرح کرد: «فاصله زمین تا ماه چقدر است؟» مهندس بدون اینکه کلمه‌اى بر زبان آورد دست در جیبش کرد و ۵ دلار به برنامه‌نویس داد. حالا نوبت خودش بود. مهندس گفت: «آن چیست که وقتى از تپه بالا می‌رود ۳ پا دارد و وقتى پائین می‌آید ۴ پا؟» برنامه‌نویس نگاه تعجب آمیزى کرد و سپس به سراغ کامپیوتر قابل حملش رفت و تمام اطلاعات موجود در آن را مورد جستجو قرار داد. آنگاه از طریق مودم بیسیم کامپیوترش به اینترنت وصل شد و اطلاعات موجود در کتابخانه کنگره آمریکا را هم جستجو کرد. باز هم چیز بدرد بخورى پیدا نکرد. سپس براى تمام همکارانش پست الکترونیک فرستاد و سوال را با آنها در میان گذاشت و با یکى دو نفر هم گپ ( chat ) زد ولى آنها هم نتوانستند کمکى کنند.
 
بالاخره بعد از ۳ ساعت، مهندس را از خواب بیدار کرد و ٥٠ دلار به او داد. مهندس مودبانه ٥٠ دلار را گرفت و رویش را برگرداند تا دوباره بخوابد. برنامه‌نویس بعد از کمى مکث، او را تکان داد و گفت: «خوب، جواب سوالت چه بود؟» مهندس دوباره بدون اینکه کلمه‌اى بر زبان آورد دست در جیبش کرد و ۵ دلار به برنامه‌نویس داد و رویش را برگرداند و خوابید.

نظرات 7 + ارسال نظر
اناهیتا چهارشنبه 21 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 10:48 ق.ظ

جالب بود فقط من نتیجه اخلاقیشو نفهمیدم!!!!!!

هستی پنج‌شنبه 22 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 12:01 ق.ظ

:دی جال بود!

رها جمعه 30 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 10:06 ب.ظ

ممنون خیلی خوب بود

nafas پنج‌شنبه 13 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 03:12 ب.ظ

جالب بود.ازش نتیجه گرفتم که:به راحتی به دیگران اعتماد نکنیم!

مشنگ خان سه‌شنبه 2 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 08:17 ب.ظ http://mashangzade.blogfa.com/

خیلی باحال بود

محمد چهارشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 05:01 ق.ظ http://piano83.blogfa.com

عااااااااالی واقعا قشنگ بود!!!

علی اکبر سه‌شنبه 26 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 01:27 ب.ظ

نفهمیدم این چه جور قصه ای بود که سر در نیاوردم و هیچ تاثیری روی روحیات و تفکراتم نگذاشت اگه بی زحمت این داستانو وردارید جاش یه داستان مشنگ که به گفته ی آناهیتا جون نتیجه ی اخلاقی داشته باشه ممنون دست و پنجه تون درد نکنه .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد