داستانک: داستان های کوتاه و آموزنده

برای دریافت دو وعده داستانک(صبح و عصر) در روز به dastanak.com@gmai.com یک ایمیل بزنید.

داستانک: داستان های کوتاه و آموزنده

برای دریافت دو وعده داستانک(صبح و عصر) در روز به dastanak.com@gmai.com یک ایمیل بزنید.

عشق و دیوانگی

زمانهای بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود؛.
فضیلت ها و تباهی ها در همه جا شناور بودند.
آنها از بیکاری خسته و کسل شده بودند.
روزی همه فضابل و تباهی ها دور هم جمع شدند خسته تر و کسل تر از همیشه.
ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت: بیایید یک بازی بکنیم؛.
مثلا" قایم باشک؛ همه از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فورا"
فریاد زد من چشم می گذارم من چشم می گذارم....

و از آنجایی که هیچ کس نمی خواست به دنبال دیوانگی برود همه قبول
کردند او چشم بگذارد و به دنبال آنها بگردد.
دیوانگی جلوی درختی رفت و چشمهایش را بست و شروع کرد به
شمردن ....یک...دو...سه...چهار...همه رفتند تا جایی پنهان شوند؛
لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد؛
خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد؛
اصالت در میان ابرها مخفی گشت؛
هوس به مرکز زمین رفت؛
دروغ گفت زیر سنگی می روم اما به ته دریا رفت؛
طمع داخل کیسه ای که دوخته بود مخفی شد.
و دیوانگی مشغول شمردن بود. هفتاد و نه...هشتاد...هشتاد و یک...
همه پنهان شده بودند به جز عشق که همواره مردد بود و نمیتوانست
تصمیم بگیرد. و جای تعجب هم نیست چون همه می دانیم پنهان کردن عشق مشکل است.
در همین حال دیوانگی به پایان شمارش می رسید.
نود و ینج ...نود و شش...نود و هفت... هنگامیکه دیوانگی به صد
رسید, عشق پرید و در بوته گل رز پنهان شد.
دیوانگی فریاد زد دارم میام دارم میام.
اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود؛ زیرا تنبلی، تنبلی اش آمده بود جایی
پنهان شود و لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود.
دروغ ته چاه؛ هوس در مرکز زمین؛ یکی یکی همه را پیدا کرد جز عشق.
او از یافتن عشق ناامید شده بود.
حسادت در گوشهایش زمزمه کرد؛ تو فقط باید عشق را پیدا کنی و او
پشت بوته گل رز است.
دیوانگی شاخه چنگک مانندی را از درخت کند و با شدت و هیجان زیاد
ان را در بوته گل رز فرو کرد. و دوباره، تا با صدای ناله ای متوقف
شد . عشق از پشت بوته بیرون آمد با دستهایش صورت خود را پوشانده
بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می زد.
شاخه ها به چشمان عشق فرو رفته بودند و او نمی توانست جایی را ببیند.
او کور شده بود.
دیوانگی گفت « من چه کردم؛ من چه کردم؛ چگونه می تواتم تو را درمانکنم.»
عشق یاسخ داد: تو نمی توانی مرا درمان کنی، اما اگر می خواهی کاری بکنی؛ راهنمای من شو.»
و اینگونه شد که از آن روز به بعد عشق کور است
و دیوانگی همواره در کنار اوست.

نظرات 14 + ارسال نظر
[ بدون نام ] شنبه 13 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 10:50 ب.ظ

خیلی زیبابود

پریسا شنبه 13 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 11:58 ب.ظ

ممنون از زحماتتون

هستی یکشنبه 14 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 11:24 ق.ظ

بی شک! جز این نیست!

اناهیتا یکشنبه 14 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 12:05 ب.ظ http://www.presentofgod.blogfa.com

خیلی قشنگ بود.....با این که قبلا هم خونده بودم ولی بازم خوندمش...مرسی

تهمورث یکشنبه 14 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 01:14 ب.ظ

واقعا عشق و دیوانگی با هم فرقی ندارند.

ابوالفضل یکشنبه 14 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 03:53 ب.ظ http://nhahz.blogfa.com/

سلام تو وبم منتشر کردم یکی از بهترین داستانک هایی که تا حالا گذاشتی این بود من همشو خوندم

سحر یکشنبه 14 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 07:22 ب.ظ

انصافا نویسندش خیلی خلاق بوده..!
و با تشکر از شما:)

هادی یکشنبه 14 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 09:47 ب.ظ http://hadinahavandi.tk

سلام خیلی زیبا بود
با اجازه شما گذاشتمش تو وبلاگم
خسته نباشین

همایون دوشنبه 15 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 04:23 ق.ظ

واقعا زیبا بود

میلاد یکشنبه 21 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 02:51 ق.ظ http://miladrezaeean.persianblog.com

واقعا خسته نباشی
خیلی قشنگ بود ,لذت بردم

حمید پنج‌شنبه 25 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 11:58 ب.ظ

عالی بود

ریحانه یکشنبه 30 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 07:53 ب.ظ

وااااااااااای.....من که حال کردم.......خیییییییییییییلی زیبا بود تشکر فراوان

مهرداد یکشنبه 3 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 11:38 ب.ظ

وصف حال من بود ﭼون هم عاشقم هم دیوانه!
ممنااان

هاشم جمعه 2 آبان‌ماه سال 1393 ساعت 10:12 ب.ظ

احسنت.عالی بود.عالی.عالی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد