باتشکر از مهرداد
روزی، سنگ تراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد، از نزدیکی خانه بازرگانی رد می شد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد با خود گفت: ....
این بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرزو کرد که او هم مانند بازرگان باشد. در یک لحظه، به فرمان خدا او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد! تا مدت ها فکر می کرد که از همه قدرتمندتر است. تا این که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او دید که همه مردم به حاکم احترام می گذارند حتی بازرگانان.
مرد با خودش فکر کرد: کاش من هم یک حاکم بودم، آن وقت از همه قوی تر می شدم! در همان لحظه، او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد. در حالی که روی تخت روانی نشسته بود، مردم همه به او تعظیم می کردند. احساس کرد که نور خورشید او را می آزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است.
او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند. پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت. پس با خود اندیشید که نیروی ابر از خورشید بیشتر است و آرزو کرد که تبدیل به ابری بزرگ شود و آن چنان شد. کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد. این بار آرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد. ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید، دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت. با خود گفت که قوی ترین چیز در دنیا، صخره سنگی است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد. همان طور که با غرور ایستاده بود، ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خـُرد می شود. نگاهی به پایین انداخت و سنگ تراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است!
سلام میای تبادل لینک کنیم؟من شما رو لینم میکنم
خیلی قشنگ بود مرسی
واقعا زیبا و ژر مفهوم بود کاش ما مثل سنگ تراش ننباشیم و به جایگاهی که داریم افتخار کنیم و قدرش رو بدونیم
هرکس در جایگاه خود بهترین است
ممنون
بارها این داستانو خوندم...واقعا قشنگه مرسی
بسی زیبا بود متشکریم!!
انسان نباید هیچ وقت خودشو کم ببینه.وبه خودش وجایگاهش افتخار کنه وبه خلق خدمت کنه .قدرت و مقام از بین رفتنی است و دست بالادست زیاده.
یکی از بهترین داستانک هایی بود که تو عمرم خوندم واقعا آدم باید به مرتبه ی خودش قانع باشه.
ما انسانها باید بدانیم در هر جایگاهی هستیم،بهترین هستیم و نباید به وضع دیگران غبطه بخوریم. خیلی حال کردم از این داستان قشنگت .ایول عالی بود دمت گرم .
تو ب بود واقعا میگم
زیبا بود
سپاس
خیلی زیبا بود
خسته نباشی دوست ناشناس من.
آنقدر زیبا بود که زیبائی اش را نمی توان دید بلکه باید ساعتها به آن فکر کرد تا از دام آن رها شد.
موفق باشی. باز هم بنویس.
خیلی خیلی قشنگ و بامعنی بود.
یه دنیا ممنون×××××
خیلی ممنون از داستان های قشنگتون.
مخصوصا این یکی
خیلی قشنگ بود ممنون
تب بود
kheili ghashang boooooooooood
درود به شما
داستاناتون خیلی عالین
سلام
فکر می کنم حکایت با داستانک فرق داشته باشه !
سلام
اوبلاگت بسیار عالیه.
خیلی زیبا بود.
سلام خسته نباشی جوون. من اولین بارمه از سایتت دیدن می کنم. دو تا اشتباه در header داری. نمیدونم از قصد اینجوری نوشتی و یا ....
ایول بابا اصلا قشنگ نبود ولی یه جوریه داستانش
ولی اموزندس مرسی
سلام وب زیبایی دارید وداستان محشری بود
خوشحال میشم به وبم سر بزنید
ali bod
خیلی قشنگ بود و آموزنده...واقعا ممنون.
عاااااااالی بود ممنون
واقعععععااااااااااااااااااااااااااااااا
خیلی جالب بود مرسی
داستانش با موضوعی که سرچ کردم فرق داشت ولی داستان آموزنده ای بود مرسی