داستانک: داستان های کوتاه و آموزنده

برای دریافت دو وعده داستانک(صبح و عصر) در روز به dastanak.com@gmai.com یک ایمیل بزنید.

داستانک: داستان های کوتاه و آموزنده

برای دریافت دو وعده داستانک(صبح و عصر) در روز به dastanak.com@gmai.com یک ایمیل بزنید.

خدا پشت پنجره ایستاده

با سپاس از حدیث

جانی کوچولو با پدر و مادر و خواهرش سالی برای دیدن پدربزرگ و مادربزرگ رفته بودن به مزرعه. مادربزرگ یه تیرکمون به جانی داد تا باهاش بازی کنه. موقع بازی جانی به اشتباه یه تیر به سمت اردک خونگی مادربزرگش پرت کرد که به سرش خورد و اونو کشت

جانی وحشت زده شد...

لاشه رو برداشت و برد پشت هیزمها قایم کرد. وقتی سرشو بلند کرد دید که خواهرش  همه چیزو دیده ... ولی حرفی نزد.
مادربزرگ به سالی گفت "توی شستن ظرفها کمکم کن" ولی سالی گفت: " مامان بزرگ جانی بهم گفته که میخواد تو کارای آشپزخونه کمک کنه" و زیر لبی به جانی گفت: " اردکه رو یادت میاد؟" ... جانی ظرفا رو شست
بعد از ظهر اون روز پدربزرگ گفت که میخواد بچه ها رو ببره ماهیگیری ولی مادربزرگ گفت :" متاسفانه من برای درست کردن شام به کمک سالی احتیاج دارم" سالی لبخندی زد و گفت:"نگران نباشید چونکه جانی به من گفته میخواد کمک کنه" و زیر لبی به جانی گفت: " اردکه رو یادت میاد؟"... اون روز سالی رفت ماهیگیری و جانی تو درست کردن شام کمک کرد.
چند روزی به همین منوال گذشت و جانی مجبور بود علاوه بر کارای خودش کارای سالی رو هم انجام بده. تا اینکه نتونست تحمل کنه و رفت پیش مادربزرگش و همه چیز رو بهش اعتراف کرد. مادربزرگ لبخندی زد و اونو در آغوش گرفت و گفت:" عزیزدلم میدونم چی شده. من اون موقع کنارپنجره بودم و همه چیزو دیدم اما چون خیلی دوستت دارم بخشیدمت. من فقط میخواستم ببینم تا کی میخوای به سالی اجازه بدی به خاطر یه اشتباه تو رو در خدمت خودش بگیره!"

نظرات 9 + ارسال نظر
مهرداد سه‌شنبه 31 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:54 ب.ظ

خیلی خوب بود...............ممنون

حکیمه سه‌شنبه 31 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 03:17 ب.ظ

واقعا زیبا و قشنگ بود!!!!!

علی سه‌شنبه 31 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 03:49 ب.ظ http://honar-iran.vcp.ir

سلام

داستان خوبی بود.

داستان حدیث خانوم هم مثه داستان من تو نوبت بود درسته؟

یعنی نزدیک داستان منه درسته؟

یاد آوری: نام داستان من (جوهر) بود و ساخته ی ذهن خودم. و همینطور لطفا آخرین نسخه از داستان رو بزارید.

لاتنلالال سه‌شنبه 31 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 07:16 ب.ظ http://یبیبیلبی

بیمزه خوووووووووووووووووووووووووووووووونک

هستی چهارشنبه 1 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 11:42 ب.ظ

چه سوء استفاده گری بوده!

سپاس

مژده جمعه 3 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 05:45 ب.ظ

باید همه چیو اعتراف کرد تل از همه چی راحتشی

ساحل یکشنبه 26 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 04:25 ب.ظ

داستان جالبی بود ولی چرا باید توی این دنیا هر کهس از دیگری یک ضعفی ببینه اون رو وسیله ی سو استفاده قرار بده

تارا دوشنبه 2 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 07:44 ق.ظ

واقعا عنوان زیبایی برای این داستان انتخاب کردین... خدا پشت پنجره! تشبیه جالبی بود... مادربزرگ و عشقش به نوه ی عزیزش که هنوزهم قابل مقایسه با عشق خدا به بنده ش نیست... واقعا همینطوره... زمانهایی اونقدر خطاهامون بزرگه که بعدها لمس وجود خدا و بخشش خدا برامون جز شرمندگی و اشک شادی چیزی نمیاره... خدا حتی گفته آشکارا گناه نکنیدچراچون میدونه شاهدان و بنده هاش به اقسام مختلف باج میگیرن مثل سالی! امااونیکه بی هیچ چشمداشت می بخشه خودخودخداست...........

مجید دوشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 02:15 ق.ظ http://www.4e6mak.blogfa.com

خیلی حال کردم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد