داستانک: داستان های کوتاه و آموزنده

برای دریافت دو وعده داستانک(صبح و عصر) در روز به dastanak.com@gmai.com یک ایمیل بزنید.

داستانک: داستان های کوتاه و آموزنده

برای دریافت دو وعده داستانک(صبح و عصر) در روز به dastanak.com@gmai.com یک ایمیل بزنید.

به خاطر خودم

با تشکر از مهرداد

مرد جوانی پدر پیرش مریض شد. چون وضع بیماری پیرمرد شدت گرفت او را در گوشه جاده ای رها کرد و از آنجا دور شد. پیرمرد ساعت ها کنار جاده افتاده بود و به زحمت نفس های آخرش را می کشید. رهگذران از ترس واگیرداشتن بیماری و فرار از دردسر روی خود را به سمت دیگری می چرخاندند و بی اعتنا به پیرمرد ....

نالان راه خود را می گرفتند و می رفتند. شیوانا از آن جاده عبور می کرد. به محض اینکه پیرمرد را دید او را بر دوش گرفت تا به مدرسه ببرد و درمانش کند. یکی از رهگذران به طعنه به شیوانا گفت:" این پیرمرد فقیر است و بیمار و مرگش نیز نزدیک! نه از او سودی به تو می رسد و نه کمک تو تغییری در اوضاع این پیرمرد باعث می شود. حتی پسرش هم او را در اینجا به حال خود رها کرده و رفته است. تو برای چی به او کمک می کنی!؟"شیوانا به رهگذر گفت:" من به او کمک نمی کنم!! من دارم به خودم کمک می کنم. اگر من هم مانند پسرش و رهگذران او را به حال خود رها کنم چگونه روی به آسمان برگردانم و از خالق هستی تقاضای هم صحبتی داشته باشم. من دارم به خودم کمک می کنم !"

نظرات 13 + ارسال نظر
tahmooreth پنج‌شنبه 2 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 06:54 ب.ظ

جناب تو را خدا آیدی من را از لیست ارسال ایمیلت حذف کن. یا یک گزینه خروج در سایت قرار بده. صد عدد لینک برای عضویت در سایت وجود دارد ولی یک لینک برای خروج وجود ندارد. این بار دوم است که درخواست می کنم آیدی من را از لیست خود حذف کنید. اسم من در گروه گوگلتان نیست وگرنه خودم از آن خارج می شدم.

tahmooreth پنج‌شنبه 2 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 06:59 ب.ظ

ممنون. خوشبختانه خودم بالاخره توانستم خارج شوم. خسته شدم از بس داستانهای مذهبی و خنک برای من فرستادید. کلا این گروه بدرد من نمی خورد.

معصومه جمعه 3 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 01:16 ق.ظ

داستان جالبی بود اگه همه ما خودمون رو در مقابل دیگران مسول میدونستیم دنیا چه جای زیبایی می شد

حسین جمعه 3 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 01:48 ب.ظ

واقعا از این نوع داستانک هاتون ممنونم
اما نمیدونم چطوری من هم داستاک بذارم ممنون میشم اگه راهنمایی کنید

مژده جمعه 3 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 05:41 ب.ظ

بد نبود

علی جمعه 3 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 09:38 ب.ظ http://honar-iran.vcp.ir

سلام

داستان های خوبی بود.

با عرض پوزش. باید خدمتتون عرض کنم که شاید داستان های من از این ها بهتر باشه.

من تا حالا شانزده داستانک با آموزه های پر بار و جدید نوشتم.

اکرم یکشنبه 5 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 12:53 ب.ظ

سلام در جامعه ما که باید امر به معروف ونهی از منکر را یکی زنده کنه مثلا چند وقت پیش اون اتفاق عجیب که برای اون پسره در تهران تو میدان کاج سعادت آباد افتاد مردمی که تا کشته کشدن پسره فقط نگاه کردن این اتفاق ها همین طور داره زیاد می شه اصلابرای رضای خدا هم نداره چون وقتی یه فکر تازه یا هر چیز دیگری را از طریق حرفت یا عملت به بقیه
می بخشی حسی تجربه ناپذیر و نامتناهی دارد .اخر داستان این شهر اگه به همین منوال باشه اینه که همه با هم غرق میشن

سما دوشنبه 6 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 09:50 ق.ظ http://www.abdo.blogfa.com

سلام
چرا ما هیچ جوابی از شما دریافت نمی کنیم
من وبلاگ شما را لینک کردم

هستی سه‌شنبه 7 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 12:07 ق.ظ

دید قشنگی بود

سپاس!

ساحل یکشنبه 26 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 04:21 ب.ظ

داستانک زیبایی بود اگه مردم به این نکته ها توجه می کردن دیگه هیچ دردمندی توی این دنیا نبو

رها پنج‌شنبه 27 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:45 ق.ظ

سلام
واقعا داستان قشنگ بود.از این داستانا بیشتر بذارین.
اگه آدما این طور دیدی میداشتن دنیا بهشت میشد.
به امید اون روزی که دنیامون بهشت بشه. تشکر

پریناز پنج‌شنبه 24 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 01:09 ب.ظ http://www.ama_eshgh.persianblog.ir

جالب بود.
دقیقا همه دنباله یک هم صحبت هستیم اما هم صحبت که نداریم هیچ از کنار همدیگه هم خیلی ساده می گذریم و ....
باز هم افسوس ....

پریناز پنج‌شنبه 24 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 01:10 ب.ظ http://www.ama_eshgh.persianblog.ir

جالب بود.
دقیقا همه دنباله یک هم صحبت هستیم اما هم صحبت که نداریم هیچ از کنار همدیگه هم خیلی ساده می گذریم و ....
باز هم افسوس ....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد