داستانک: داستان های کوتاه و آموزنده

برای دریافت دو وعده داستانک(صبح و عصر) در روز به dastanak.com@gmai.com یک ایمیل بزنید.

داستانک: داستان های کوتاه و آموزنده

برای دریافت دو وعده داستانک(صبح و عصر) در روز به dastanak.com@gmai.com یک ایمیل بزنید.

لحظه آخر

با تشکر از مهرداد عزیز

به هنگام حمله ی ناپلئون به روسیه دسته ای از سربازان او در مرکز شهر کوچکی از آن سرزمین همیشه برف در حال جنگ بودند ...


یکی از فرماندهان به طور اتفاقی از سواران خود جدا می افتد و گروهی از قزاقان روسی رد او را می گیرند و در خیابانهای پر پیچ و خم شهر به تعقیب او می پردازند .

فرمانده که جان خود را در خطر می بیند پا به فرار می گذارد و سر انجام در کوچه ای سراسیمه وارد یک دکان پوست فروشی می شود و با مشاهده ی پوست فروش ملتمسانه و با نفس های بریده بریده فریاد می زند : کمکم کن جانم را نجات بده . کجا می توانم پنهان شوم؟!

پوست فروش میگوید : زود باش بیا زیر این پوستینها و سپس روی فرمانده مقداری زیادی پوستین می ریزد ...

پوست فروش تازه از این کار فارغ شده بود که قزاقان روسی شتابان وارد دکان می شوند و فریاد زنان می پرسند : او کجاست ؟ ما دیدیم که او آمد تو!!!

قزاقان علیرغم اعتراضهای پوست فروش دکان را برای پیدا کردن فرمانده فرانسوی زیر و رو می کنند . آنها تل پوستین ها را با شمشیرهای تیز خود سیخ می زنند اما او را نمی یابند سپس راه خود را می گیرند و می روند .

فرمانده پس از مدتی صحیح و سالم از زیر پوستینها بیرون می خزد و در همین لحظه سربازان او از راه می رسند .

پوست فروش رو به فرمانده کرده و محجوب از او می پرسد : ببخشید که همچین سوالی از شخص مهمی چون شما می کنم اما می خواهم بدانم که اون زیر با علم به اینکه لحظه ی بعد آخرین لحظات زندگیتان است چه احساس داشتید ؟

فرمانده قامتش را راست کرده و در حالی که سینه اش را جلو میداد خشمگین می غرد : تو به چه حقی جرات میکنی که همچین سوالی از من بپرسی ؟ سرباز این مردک گستاخ را ببرید چشماشو ببندید و اعدامش کنید . من خودم شخصا فرمان آتش را صادر خواهم کرد !!!

محافظان بر پیکر پوست فروش چنگ زده کشان کشان او را با خود می برند و سینه کش دیوار چشمان او را می بندند پوست فروش نمی تواند چیزی ببیند اما صدای ملایم و موجدار لباسهایش را در جریان باد سرد می شنود و برخورد ملایم باد سرد بر لباسهایش خنک شدن گونه هایش و لرزش غیر قابل کنترل پاهایش را احساس می کند ...

سپس صدای فرمانده را می شنود که پس از صاف کردن گلویش به آرامی میگوید :

آماده ............. هدف ......

در این لحظه پوست فروش با علم به این که تا چند لحظه ی دیگر همین چند احساس را نیز از دست خواهد داد ؛ احساسی غیر قابل وصف سر تا سر وجودش را در بر می گیرد و قطرات اشک از گونه هایش فرو می غلتد پس از سکوتی طولانی پوست فروش صدای گامهای را میشنود که به او نزدیک میشوند ...

سپس نوار دور چشمان پوست فروش را بر می دارند . پوست فروش که در اثر تابش ناگهانی نور خورشید هنوز نیمه کور بود در مقابل خود فرمانده فرانسوی را می بیند که با چشمانی نافذ و معنی دار چشمانی که انگار بر ذره ذره وجودش اشراف دارد به او می نگرد...

آنگاه به سخن آمده و به نرمی می گوید : حالا فهمیدی که چه احساسی داشتم ؟!

نظرات 9 + ارسال نظر
s.r پنج‌شنبه 27 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:47 ب.ظ http://taravatetakderakht.persianblog.ir

salam....kollan mersi az dastanha...

آناهیتا جمعه 28 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:00 ب.ظ http://www.presentofgod.blogfa.com

اگه اون خط اخرشو اول نمیخوندم خیلی هیجان انگیز می شد!!!!!!!

قشنک بود!

loss جمعه 28 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:39 ب.ظ

فرمانده های ناپلئون هم مثل خودش خیلی آدم های بزرگی هستن!!!!!!!!!!!!
می دونم به این مطلب هیچ ربطی نداره ولی یه ضرب المثل چینی یادم امد که می گه به جای این که به کسی ماهی بدی بهش ماهیگیری یاد بده !!!!!!!!!
:))

هستی سه‌شنبه 1 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 05:31 ق.ظ

وای چقدر کار وحشتناکی کرده به خاطر یه سوال
خیای جالب بود

سپاس!

بهنام منصوری چهارشنبه 9 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 07:08 ق.ظ

سلام.دوست عزیز.این شخص خود ناپلئون بوده.نه از فرماندهانش.درست نیست که اطلاعات غلط تاریخی بدید

کاظم یکشنبه 20 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 09:30 ق.ظ

مهم نیست کی بوده
اما مهمه که بدونیم عمل کردن بهتر از حرف زدنه

حقیقت داستان و افسانه یکشنبه 27 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 02:50 ب.ظ http://hesamghazi.persianblog.ir

دود می خیزد
دود می خیزد ز خلوتگاه من
کس خبر کی یابد از ویرانه ام ؟
با درون سوخته دارم سخن
کی به پایان می رسد افسانه ام ؟
دست از دامان شب برداشتم
تا بیاویزم به گیسوی سحر
خویش را از ساحل افکندم در آب
لیک از ژرفای دریای بی خبر
بر تن دیوارها طرح شکست
کس دگر رنگی در این سامان ندید
چشم می دوزد خیال روز و شب
از درون دل به تصویر امید
تا بدین منزل پا نهادم پای را
از درای کاروان بگسسته ام
گر چه می سوزم از این آتش به جان
لیک بر این سوختن دل بسته ام
تیرگی پا می کشد از بام ها
صبح می خندد به راه شهرمن
دود می خیزد هنوز از خلوتم
با درون سوخته دارم سخن
سهراب سپهری


و آخرین دل نوشته ام" داستان اعتماد "

ماسح

علی چهارشنبه 30 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 12:10 ق.ظ http://adelbekhah.blogfa.com

قشنگ بود

January پنج‌شنبه 7 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 11:15 ب.ظ

سلام. با اجازه تون و با ذکر منبع چند تا از داستانک هاتونو تو سایت gtalk.ir کپی کردم. امیدوارم که ناراحت نشین...؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد