-
عاشق بر نمی گردد!
شنبه 28 آبانماه سال 1390 10:45
دختری به کورش کبیر گفت: من عاشق شما هستم. کورش به او گفت: لیاقت تو برادر من است که از من زیبا تر است و پشت سرت ایستاده است. دختر برگشت و کسی را پشت سر خود ندید. کورش به او گفت اگر عاشق بودی، پشت سرت را نگاه نمیکردی.
-
بابا جان فقط پنج دقیقه ، باشه ؟
پنجشنبه 19 آبانماه سال 1390 09:51
با تشکر از مهرداد عزیز در یک پارک زنی با یک مرد روی نیمکت نشسته بودند و به کودکانی که در حال بازی بودند نگاه میکردند. زن رو به مرد کرد و گفت پسری که لباس ورزشی قرمز دارد و از سرسره بالا میرود پسر من است . مرد در جواب گفت : چه پسر زیبایی و در ادامه گفت او هم پسر من است و به پسری که تاب بازی میکرد اشاره کرد . مرد...
-
شکایتی جالب از جنرال موتورز !!!
جمعه 13 آبانماه سال 1390 15:23
بخش پونتیاک شرکت خودروسازی جنرال موتورز شکایتی را از یک مشتری با این مضمون دریافت کرد:» این دومین باری است که برایتان می نویسم و برای این که بار قبل پاسخی نداده اید، گلایه ای ندارم، چرا که موضوع از نظر من نیز احمقانه است! به هر حال، موضوع این است که طبق یک رسم قدیمی، خانواده ما عادت دارد هر شب پس از شام به عنوان دسر،...
-
یادگیری
دوشنبه 9 آبانماه سال 1390 20:09
با تشکر از مهرداد روزی پسری نزد شیوانا آمد و به او گفت که یکی از افسران امپراتوری مزاحم او و خانواده اش شده است و هر روز به نحوی آن ها را اذیت می کند. پسر جوان گفت که افسر گارد امپراتور مبارزی بسیار جنگاور است و در سراسر سرزمین امپراتوری کسی سریع تر و پر شتاب تر از او حرکات رزمی را اجرا نمی کند. به همین خاطر هیچ کس...
-
اشتباه لپی
دوشنبه 11 مهرماه سال 1390 08:08
میگفتن علف باید به دهن بزی شیرین بیاد یه عمری خودمونو کشتیم شیرین ترین علف دنیا بشیم غافل از اینکه اصلا طرف بز نبود . . . گاو بود به خوردن مقوا عادت کرده بود
-
خودکشی
چهارشنبه 6 مهرماه سال 1390 08:45
با تشکر از مهرداد کالین ویلسون که امروز نویسنده ی مشهوری است،وسوسه ی خودکشی راکه در شانزده سالگی به او دست داده بود،چنین توصیف میکند: وارد آزمایشگاه شیمی مدرسه شدم و شیشه ی زهر را برداشتم.... زهر را در لیوان پیش رویم خالی کردم،غرق تماشایش شدم،رنگش را نگاه کردم و مزه ی احتمالی اش را در ذهن ام تصور کردم.سپس اسید را به...
-
راه و رسم عاشقی
دوشنبه 28 شهریورماه سال 1390 08:33
من یک عمر به خدا دروغ گفتم و خدا هیچ گاه به خاطر دروغ هایم مرا تنبیه نکرد. می توانست، اما رسوایم نساخت و مرا مورد قضاوت قرار نداد. هر آن چه گفتم باور کرد و هر بهانه ای آوردم پذیرفت. هر چه خواستم عطا کرد و هرگاه خواندمش حاضر شد. اما من! هرگز حرف خدا را باور نکردم، وعده هایش را شنیدم اما نپذیرفتم. چشم هایم را بستم تا...
-
راه و رسم عاشقی
دوشنبه 28 شهریورماه سال 1390 08:29
من یک عمر به خدا دروغ گفتم و خدا هیچ گاه به خاطر دروغ هایم مرا تنبیه نکرد. می توانست، اما رسوایم نساخت و مرا مورد قضاوت قرار نداد. هر آن چه گفتم باور کرد و هر بهانه ای آوردم پذیرفت. هر چه خواستم عطا کرد و هرگاه خواندمش حاضر شد. اما من! هرگز حرف خدا را باور نکردم، وعده هایش را شنیدم اما نپذیرفتم. چشم هایم را بستم تا...
-
با یک هدیه کوچک ....
شنبه 26 شهریورماه سال 1390 19:30
چگونه با یک هدیه کوچک همیشه دوستان شما به یاد شما باشند! این یک داستانک نیست! اینجا را بخوانید! و دوستان ورزشی خود را خوشحال کنید!
-
هر چه خدا بخواهد..
پنجشنبه 17 شهریورماه سال 1390 17:38
آرتور اش قهرمان افسانه ای تنیس هنگامی که تحت عمل جراحی قلب قرار گرفت، با تزریق خون آلوده، به بیماری ایدز مبتلا شد. طرفداران آرتور از سر تا سر جهان نامه هایی محبت آمیز برایش فرستادند. یکی از دوستداران وی در نامه خویش نوشته بود: "چرا خدا تو را برای ابتلا به چنین بیماری خطرناکی انتخاب کرده؟" آرتور اش، در پاسخ...
-
لبخند
یکشنبه 6 شهریورماه سال 1390 08:31
با تشکر از مهرداد در یکی از شهرهای اروپایی پیرمردی زندگی می کرد که تنها بود. هیچکس نمی دانست که چرا او تنهاست و زن و فرزندی ندارد. او دارای صورتی زشت و کریه المنظر بود. شاید به خاطر همین خصوصیت هیچکس به سراغش نمی آمد ... و از او وحشت داشتند ، کودکان از او دوری می جستند و مردم از او کناره گیری می کردند. قیافه ی زننده و...
-
کوزه چشم حریصان پر نشد ... تا صدف قانع نشد پر در نشد
دوشنبه 31 مردادماه سال 1390 15:26
دو مرد در کنار دریاچه ای مشغول ماهیگیری بودند . یکی از آنها ماهیگیر با تجربه و ماهری بود اما دیگری ماهیگیری نمی دانست . هر بار که مرد با تجربه یک ماهی بزرگ می گرفت ، آن را در ظرف یخی که در کنار دستش بود می انداخت تا ماهی ها تازه بمانند ، اما دیگری به محض گرفتن یک ماهی بزرگ آنرا به دریا پرتاب می کرد.... ماهیگیر با...
-
وب سایت گروهی داستانک
جمعه 28 مردادماه سال 1390 17:24
سلام، ظهر آدینه شما به خیر، روزگار به کام همین بغل یه نظر سنجی برگزار کردیم با عنوان "آیاداستانک به سایتی تبدیل شود که شما نیز بتوانید داستانک بگذارید؟" که تا الان 884 نفر در این نظرسنجی شرکت کردند و بیش از 85 درصد موافق این موضوع بودند، بر همین اساس به زودی زود وب سایت داستانک که این امکان رو به خوانندگان...
-
خروس
جمعه 28 مردادماه سال 1390 17:09
می گویند مردی ، خروسی خرید و به خانه برد. وقتی وارد شد ، همسر جوانش ، سر و رویش را پوشاند و نهیب زد: ای مرد! غیرتت چه شده است؟ روزها که تو نیستی ، آیا من باید با این خروس که جنس مخالف است ، تنها بمانم؟ خروس را بیرون ببر و از هر که خریده ای به او بازگردان! مرد ، خوشحال از این که ... زن چنان پاکدامنی دارد که حتی از خروس...
-
لحظه آخر
پنجشنبه 27 مردادماه سال 1390 21:27
با تشکر از مهرداد عزیز به هنگام حمله ی ناپلئون به روسیه دسته ای از سربازان او در مرکز شهر کوچکی از آن سرزمین همیشه برف در حال جنگ بودند ... یکی از فرماندهان به طور اتفاقی از سواران خود جدا می افتد و گروهی از قزاقان روسی رد او را می گیرند و در خیابانهای پر پیچ و خم شهر به تعقیب او می پردازند . فرمانده که جان خود را در...
-
دعای کورش
چهارشنبه 19 مردادماه سال 1390 15:59
با تشکر از حدیث روزی بزرگان ایرانی ومریدان زرتشتی از کوروش بزرگ خواستند که برای ایران زمین دعای خیر کند وایشان بعد از ایستادن در کنار اتش مقدس اینگونه دعا کردن: خداوندا اهورا مزدا ای بزرگ آفریننده آفریننده این سرزمین بزرگ،سرزمینم ومردمم راازدروغ و دروغگویی به دور بدار بعد از اتمام دعا عده ای در فکرفرو رفتند واز شاه...
-
امتحان وزیران
چهارشنبه 12 مردادماه سال 1390 10:05
یکی از روزها، پادشاه سه وزیرش را فراخواند و از آنها درخواست کرد کار عجیبی انجام دهند : از هر وزیر خواست تا کیسه ای برداشته و به باغ قصر برود و اینکه این کیسه ها را برای پادشاه با میوه ها و محصولات تازه پر کنند. همچنین از آنها خواست که در این کار از هیچ کس کمکی نگیرند و آن را به شخص دیگری واگذار نکنند… وزراء از دستور...
-
از پلنگ های زندگی نترسید!
دوشنبه 27 تیرماه سال 1390 20:28
با تشکر از مهرداد روزی پلنگی وحشی به دهکده حمله کرده بود. شیوانا همراه با تعدادی ازجوانان برای شکار پلنگ به جنگل اطراف دهکده رفتند. اما پلنگ خودش را نشان نمی داد و دائم از تله شکارچیان می گریخت. سرانجام هوا تاریک شد و یکی از جوانان دهکده با اظهار اینکه پلنگ دارای قدرت جادویی است و مقصود آنها را حدس می زند خودش را...
-
جواب دندان شکن
دوشنبه 20 تیرماه سال 1390 18:54
روزی لئون تولستوی در خیابانی راه می رفت که ناآگاهانه به زنی تنه زد. زن بی وقفه شروع به فحش دادن و بد وبیراه گفتن کرد . بعد از مدتی که خوب تولستوی را فحش مالی کرد ،تولستوی کلاهش را از سرش برداشت و ... محترمانه معذرت خواهی کرد و در پایان گفت : مادمازل من لئون تولستوی هستم . زن که بسیار شرمگین شده بود ،عذر خواهی کرد و...
-
طلبه جوان و دختر فراری
چهارشنبه 15 تیرماه سال 1390 20:22
شب هنگام محمد باقر - طلبه جوان- در اتاق خود مشغول مطالعه بود که به ناگاه دختری وارد اتاق او شد. در را بست و با انگشت به طلبه بیچاره اشاره کرد که سکوت کند و هیچ نگوید. دختر پرسید: شام چه داری ؟؟ طلبه آنچه را که حاضر کرده بود آورد و سپس دختر که شاهزاده بود و به خاطر اختلاف با زنان حرمسرا خارج شده بود در گوشهای از اتاق...
-
باورها
چهارشنبه 8 تیرماه سال 1390 00:06
استفان کاوی (از سرشناسترین چهرههای علم موفقیت) احتمالاً با الهام از همین حرف انیشتین است که میگوید:« اگر میخواهید در زندگی و روابط شخصیتان تغییرات جزیی به وجود آورید به گرایشها و رفتارتان توجه کنید؛ اما اگر دلتان میخواهد قدمهای کوانتومی بردارید و تغییرات اساسی در زندگیتان ایجاد کنید باید نگرشها و...
-
به خاطر خودم
پنجشنبه 2 تیرماه سال 1390 17:59
با تشکر از مهرداد مرد جوانی پدر پیرش مریض شد. چون وضع بیماری پیرمرد شدت گرفت او را در گوشه جاده ای رها کرد و از آنجا دور شد. پیرمرد ساعت ها کنار جاده افتاده بود و به زحمت نفس های آخرش را می کشید. رهگذران از ترس واگیرداشتن بیماری و فرار از دردسر روی خود را به سمت دیگری می چرخاندند و بی اعتنا به پیرمرد .... نالان راه...
-
خدا پشت پنجره ایستاده
سهشنبه 31 خردادماه سال 1390 12:38
با سپاس از حدیث جانی کوچولو با پدر و مادر و خواهرش سالی برای دیدن پدربزرگ و مادربزرگ رفته بودن به مزرعه. مادربزرگ یه تیرکمون به جانی داد تا باهاش بازی کنه. موقع بازی جانی به اشتباه یه تیر به سمت اردک خونگی مادربزرگش پرت کرد که به سرش خورد و اونو کشت جانی وحشت زده شد... لاشه رو برداشت و برد پشت هیزمها قایم کرد. وقتی...
-
رحمت خدا
چهارشنبه 25 خردادماه سال 1390 16:40
با تشکر از مهرداد پیر مرد تهی دست، زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی می گذراند و با سائلی برای زن و فرزندانش قوت و غذائی ناچیز فراهم می کرد. از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود، دهقان مقداری گندم در دامن لباس اش ریخت و پیرمرد گوشه های آن را به هم گره زد و در... همان حالی که به خانه بر می گشت با پروردگار از مشکلات خود سخن...
-
زنجیر عشق
جمعه 20 خردادماه سال 1390 16:59
با تشکر از مهرداد یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از کار برمی گشت خانه، سر راه زن مسنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان توی برف ایستاده بود .اون زن برای او دست تکان داد تا متوقف شود. اسمیت پیاده شد و خودشو معرفی کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم.... زن گفت صدها ماشین از جلوی من رد شدند ولی کسی نایستاد، این واقعا لطف...
-
جوان ثروتمند و پند عارف
یکشنبه 8 خردادماه سال 1390 14:30
با تشکر از مهرداد جوان ثروتمندی نزد عارفی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست. عارف او را به کنار پنجره برد و پرسید: چه می بینی؟ گفت: آدم هایی که می آیند و می روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می گیرد بعد آینه بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: در آینه نگاه کن و بعد بگو چه می بینی؟ گفت: خودم را می بینم ! عارف گفت:...
-
داستان خیابان خلوت از کتاب مکافات و جنایان
جمعه 6 خردادماه سال 1390 19:00
از قدیم، دادسرای ویژه آگهی تهران در چند اتاق ضلع جنوبی ساختمان اصلی شهربانی قرار داشت که آگاهی تهران در آنجا مستقر بود. یکی از معاونان با تجربه دادستان تهران، سرپرست این دادسرا بود که آن را با یک بازپرس و دو دادیار اداره می کرد، حوال سال های 1350 طبقه سوم آگاهی را در اختیار دادسرا گذاشتند و چند نفر از قضات به عنوان...
-
افسوس تکراری
شنبه 31 اردیبهشتماه سال 1390 10:55
با سپاس از مهرداد پیری برای جمعی سخن میراند، لطیفه ای برای حضار تعریف کرد همه دیوانه وار خندیدند. بعد از لحظه ای او دوباره همان لطیفه را گفت و تعداد کمتری از حضار خندیدند.... او مجدد لطیفه را تکرار کرد تا اینکه دیگر کسی در جمعیت به آن لطیفه نخندید. او لبخندی زد و گفت: وقتی که نمیتوانید بارها و بارها به لطیفه ای یکسان...
-
نیت
یکشنبه 25 اردیبهشتماه سال 1390 11:45
با تشکر از مهرداد عزیز مدت ها پیش کشاورز فقیری برای پیداکردن غذا یا شکاری به دل جنگل رفت .هنوز مسیر زیادی را طی نکرده بود که صدای فریاد کمکی به گوشش رسید.او صدا را دنبال کرد تا به منبع آن رسید و دید که پسر بچه ای در باتلاقی افتاد و آهسته و آرام به سمت پایین می رود .آن پسربچه به شدت وحشت زده بود و با چشمانش به کشاورز...
-
برادر....
سهشنبه 20 اردیبهشتماه سال 1390 23:23
شخصی به نام پل یک دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت کرده بود" شب عید هنگامی که پل از اداره اش بیرون امد متوجه پسر بچه شیطانی شد که دور و بر ماشین نو و براقش قدم میزند و ان راتحسین می کرد"پل نزدیک ماشین که رسید پسر پرسید:این ماشین مال شماست" اقا؟ پل سرش را به علامت تائید تکان داد و گفت:...